سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

بسم ربّ الحَسَن
من مترجم هستم. به ذهنم رسید برای آشنا کردن ملت ها با اهل بیت از مداحی هایی که زیرنویس دارند استفاده کنم تا زیبایی و لطافت اون مداحی و هیئت حفظ بشه و بشه اونو منتشر کرد. کمی جستجو کردم و کاری مشابه اونچه می خواستم پیدا نکردم، البته سایت فطرس چند تا کار اینجوری داره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم این امر رو به عهده بگیرم. چند تا از مداحی های مشهور و دلنشین رو انتخاب کردم که غالبا از حاج محمود هستن. اونا رو زیرنویس کردم و کم کم جلوه های ویژه بهش اضافه کردم. البته نمیشه خیلی تغییر داد کار رو. چرا که می خوام اصل مداحی زیاد تغییر نکنه و اونا رو اینجا ارائه کردم.

طبقه بندی موضوعی

روز اول سرباز معلمی

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ

باسمه تعالی

سلام

خلاصه میکنم که چی شد و چی نشد و من شدم سرباز معلم...

بهم گفتن که معلم مدرسه ای هستم به نام چاهو نزدیک به چخماق. ماشین پدرم دست ما بود. رفتیم سمت مدرسه و خلاصه معرفی شدیم به بچه ها. با مدیر مدرسه آشنا شدم. گفت اینجا کلا دو تا کلاس داریم. کلاس اول دوم سوم با هم، چهارم پنجم ششم با هم. کدومو میخوای؟!

منم گفتم نمیدونم والا! همون اول دوم سوم خوبه! کلا 8 تا دانش آموز داشتم! 5 تا اولی، سه تا دومی. سومی ها هم اون روز غایب بودن! خلاصه می کنم، چون در ادامه میگم که فرداش مدرسه م عوض شد. اول کتاب فارسی کلاس دوم دو بیت شعر نوشته که ای نام تو بهترین سرآغاز، بی نام تو نامه کی کنم باز؟ ای یاد تو مونس روانم، جز نام تو نیست بر زبانم. از بچه های دوم خواستم همین دو بیت رو بخونن. چشمتون روز بد نبینه! خفه کردن منو تا تونستن همون دو بیت رو بخونن! باورم نمی شد اینا کلاس دومی ان! به شدت ضعیف بودن! اصلا خوندن بلد نبودن که! گفتم باشه خودم می خونم شما تا وقتی تمرین کنید تا بیام. شعر رو براشون خوندم تا تمرین کنم و من برم سر وقت بچه های اولی تا بهشون سر مشق بدم. کلاسم صندلی هم کم داشتم. دومی ها که روی موکت نشسته بودن! دومی ها دو تا پسر بودن و یک دختر. اولی ها سه تا دختر بودن و دو تا پسر فکر کنم. راستش دقیق هم یادم نیست. راستی نگفتم که قبلش کلی برای خودم برنامه ریزی کردم که مثلا وقتی وارد شدم اینجوری کنم اونجوری کنم چی بگم چی نگم! قوانین کلاس رو به بچه ها بگم و فلان و اینا! فقط همین قدر بگم که وقتی وارد کلاس شدم تمام تلاشم رو کردم تا آخر فقط تونستم بگم: بسم الله الرحمن الرحیم. عودی هستم معلم امسال شما! خب دفترهای مشق تون رو در بیارین با مداد تا کارمون رو شروع کنیم! تمام تلاشم رو می کردم که روحیه م رو از دست ندم و ضعف از خودم نشون ندم! تمام سخنرانیم رو فراموش کردم! خلاصه که برگردیم به اونجایی که رفتم سر وقت کلاس اولی ها که روی صندلی ها نشسته بودن. آشنا شدم و اسم هاشون رو پرسیدم و شغل پدر. البته همین سوالات رو اول از کلاس دومی ها پرسیده بودم. بعضی بچه ها فامیل خودشون رو نمی دونستن! از کلاس اولی ها خواستم با مداد خطوط راست توی دفترهاشون بکشن. مثل این ا ا ا ا ا. جای شما خالی! فکر کردم این که دیگه کار نداره! می نویسن دیگه! چند دقیقه بعد رفتم بالا سرشون ببینم چی کار می کنم با یک فاجعه رو به رو شدم! یکی دفتر رو از سمت چپ باز کرده بود می نوشت! یکی خطوط رو از سمت چپ به راست می نوشت! یکی دفتر رو برعکس گذاشته بود می نوشت! یکی خط در چفت می نوشت! یکی یک خط بالا می نوشت، یکی پایین! یک دختره بود بهش گفتم ببین... باید این طوری بنویسی...مثل من این شکلی: ا - ا - ا - ا. مثل من بین خطوط فاصله بذار که قشنگ تر بشه. حالا یکی اینجا بکش ببینم... باز می دیدم دختره یکی چپ می کشه یکی پایین یکی بالا! اونجا بود که فهمیدم معلم کلاس اولم، خدا بیامرز آقای ارباب چقدر برامون زحمت کشیده بوده! فهمیدم باید همه چیز رو توضیح بدم! خلاصه که براشون تمام جزئیات رو توضیح دادم و برگشتم سر وقت دومی ها...

خلاصه کنم که داغون بودن! حتی نمی تونستن خط ببرن! یعنی من که براشون می خوندم و می گفتم خط ببرید، اینا فقط انگشت شون رو شانسی روی کتاب سُر می دادن! درست یادم نیست، ولی فکر کنم تمام اون روز فارسی کار کردم فقط همون دو بیت شعر! چندان توفیقی هم حاصل نشد! به جز همون دختر دومی که آخرش بگی نگی خودش می خوند! گفتم بچه ها دفتراتون رو باز کنید و کلمه های شعر رو بنویسید. مثلا گفتم بنویسید بهترین بهترین بهترین. باز یک خط بنویسین سرآغاز سرآغاز سرآغاز... الی آخر و همین طور چند تا کلمه دیگه. باز رفتم پیش اولی ها و کار رو ادامه دادم که دیدم دختره داره کیف کتابشو جمع می کنه که بره!! گفتم کجا؟ گفت میرم خونه مون! اصلا دختره نمی دونست چرا آمده مدرسه! به زور و زحمت قانعش کردم بشینه سر جاش و به نوشته هاشون رسیدگی کردم. بالاخره خوب و بد داشتن. یکی خوب می نوشت یکی بد و خلاصه سرتون رو به درد نیارم که اون روز چند زنگ گذشت و چایی می خوردیم و می رفتیم سر کلاس و هر لحظه بیشتر به عمق فاجعه پی می بردم!! به بچه های دوم گفتم بنویسین جز جز جز. چون تو شعر داشت جز نام تو نیست بر زبانم. باز دیدم دختره نوشته جنز جنز جنز!! نمی دونم جنز از کجا آورده بود! بهش گفتم که مثلا این غلطه، باید این طوری بنویسی: جز. باز دور می زدم می دیدم نوشته جنز جنز جنز! بگذریم... بچه ها، به ویژه اولی ها آمادگی کلاس و درس رو نداشتن و زود زود خسته می شدن. فکر کنم اون روز حدود ده تا زنگ داشتیم. مدرسه که زنگ نداشت! آقای مدیر اختیار رو به خودم داد. منم هر وقت بچه ها خسته می شدن می فرستادمشون بیرون یک دوری بزنن و برگردن. و اون روز گذشت و من فقط احساس ناامیدی می کردم! البته ناگفته نماند که اون روز، در واقع روز دومم بود. روز قبلش هم رفته بودم مدرسه و تنها برای آشنایی. روز دوم مدیر مدرسه گفت بریم کتاب ها رو از اداره بگیریم و بریم مدرسه که این اتفاق ها همه در دومین روز افتاده بود، روز اول فقط چای خوردم و رفتم! داستان روز اول مدرسه به همینجا ختم شد و وقتی رفتم خونه داداشم خبر داد که مدرسه م عوض شده...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی