سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

بسم ربّ الحَسَن
من مترجم هستم. به ذهنم رسید برای آشنا کردن ملت ها با اهل بیت از مداحی هایی که زیرنویس دارند استفاده کنم تا زیبایی و لطافت اون مداحی و هیئت حفظ بشه و بشه اونو منتشر کرد. کمی جستجو کردم و کاری مشابه اونچه می خواستم پیدا نکردم، البته سایت فطرس چند تا کار اینجوری داره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم این امر رو به عهده بگیرم. چند تا از مداحی های مشهور و دلنشین رو انتخاب کردم که غالبا از حاج محمود هستن. اونا رو زیرنویس کردم و کم کم جلوه های ویژه بهش اضافه کردم. البته نمیشه خیلی تغییر داد کار رو. چرا که می خوام اصل مداحی زیاد تغییر نکنه و اونا رو اینجا ارائه کردم.

طبقه بندی موضوعی

سلام آقا معلم

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ
بسمه تعالی
سلام. گفته بودم که من سرباز معلمم...
از بچگی آرزو داشتم معلمی رو تجربه کنم. منظورم از بچگی دقیقا زمانی هست که کلاس اول بودم... زمانی که آقای ارباب معلم من بود...
چیز زیادی از معلم کلاس اول یادم نیست راستش... اما خوب یادمه هر روز که میامد سر کلاس، اولین حرفش این بود: "سلام بچه ها. بچه ها حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه؟"
من چه می دونستم دماغتون چاقه یعنی چی! واسه همین وقتی می پرسید دماغتون چاقه من ساکت می شدم و جوابی نمی دادم، چون دماغم چاق نبود!
هرکس قطعا خاطرات منحصر به فرد خودش رو از کلاس اول داره و منم دارم...
مثلا اینکه کلاس اول وقتی پدرم منو آورد مدرسه، دیر رسیدیم. زنگ کلاس خورده بود و پدرم با راهنمایی مدیر مدرسه، خودش منو برد سر کلاس. منو به معلم معرفی کرد و آقامعلم گفت که چندین بار بچه ها رو شمرده و یکی کم بوده، که ظاهرا اون یکی من بودم! بچه ها رو پای تخته آورده بود. داشت اسامی رو تک تک می خوند و می فرستاد پای تخته تا مطمئن بشه کدوم یکی کم میاد از لیست. دیگه خلاصه بابام منو تحویل آقای ارباب داد و رفت.
پدرم فورا مدرسه رو ترک کرد. زنگ که خورد من، پدر و مادر بقیه کلاس اولی ها رو می دیدم که کنار دیوار ایستادن و بچه شون رو تشویق می کنن، در حالی که پدر من رفته بود تا برسه به کلاس درس خودش، چون اونم دبیر بود. گرچه می دونستم پدرم مدرسه رو ترک کرده اما باز لابلای جمعیت دنبالش می گشتم. روز اول که رفتم مدرسه گریه م گرفت و بچه ها بهم می گفتن گریه نکن، زود میری خونه و اینا. روزهای بعد همونایی که دلداریم میدادن خودشون گریه می کردن! من فقط یکم زودتر به این نتیجه رسیده بودم که باید گریه کنم!
دبستان عابس بودم. خیابان سیدرضی مشهد، ناحیه 7. کلاس ما هم یادمه دقیقا. از حیاط مدرسه که وارد می شدی، سمت راست سرویس ها بودن. پشت سرویس ها آبخوری بود. گوشه ی دیگه ی حیاط خونه آقای حسنی بود که فروشگاه داشت. از در حیاط که حساب کنی، سمت چپت، ساختمانِ مدرسه بود که جلوش خطوطی بود که روی اون خط ها صف می بستیم. کلاس دوم یا سوم بودیم که برامون تیر دروازه همونجا نصب کردن. حیاط مدرسه دو بخش داشت، مثل شکل ال انگیسی. ورودی سالن از سمت دیگه ی ال بود (نه اون سمتی که صف می بستیم). وارد سالن مدرسه که می شدیم روبرو راه پله هایی بود که می رفت طبقه دوم جای کلاس های سوم چهارم پنجم. طبقه اول هم که سمت راست آبدارخانه و اتاق بهداشت و سمت راست کلاس های اول و دوم و انتهای سالن دفتر مدرسه. اگه اشتباه نکنم برای هر پایه دو تا کلاس داشت که جمعا می شد 10 تا کلاس. اولین کلاس ورودی سالن پایین، سمت راست سالن، کنار کتابخانه کلاس اول 1، کلاس من قرار داشت. دقیقا روبروش، درِ کلاس اول 2 بود.
چیزی از قیافه ی آقای ارباب به درستی یادم نیست، فقط اگه اشتباه نکنم یکم چاق بود! یادمه که خوش اخلاق بود و خیلی هوای منو داشت. تصاویری مبهم از نحوه ی درس دادنش هنوز توی ذهنم هست. کلاس ما شلوغ بود یادمه. فکر کنم 34 نفر بودیم. چون دیرتر از بقیه رسیده بودم صندلی آخر بهم رسیده بود. دفتر املای کلاس اول و پنجم رو نگه داشتم. هنوز امضاهاش هست توی دفترم و مهرهای آفرین که برامون می زد و من با ذوق و شوق رنگشون می کردم. من شاگرد زرنگش بودم! می خواین باور کنین می خواین نه! در هر صورت دفتر املام گواهی میده که من شاگرد زرنگ بودم. اکثر املاهام رو بیست گرفتم. بقیه هم نمره های نزدیک بیست. جالبه که حالا که سرباز معلم شدم یک روز آمدم یکی از املاهای آخر دفتر املای کلاس اولم رو از بچه های کلاس سومم گرفتم. زرنگترین شاگرد کلاس سه تا اشتباه داشت!!! باورتون میشه؟ املایی که من کلاس اول با اقتدار بیست گرفته بودم، حالا بهترین شاگرد کلاس سومم توش سه تا اشتباه داشت!
حالا که بررسی می کنم دفترم رو می بینم که معلم ما خیلی خوب و قوی با ما کار می کرده. حلالش... همین بس که من اون زمان کلاس اول، توان رقابت با کلاس سوم امسالم رو داشتم، تازه با زرنگترینشون!
بگذریم... بالاخره هر دانش آموزی به معلم های گذشته ش فکر می کنه. سال اول گذشت و من شاگرد اول شدم. سال دوم هم با آقای مهدوی به خوبی گذشت. و سال سوم هنوز معلم کلاس اولم رو جای جای مدرسه میدیم و بهش سلام میدادم. نمیدونم مهر یا آبان سال سوم من بود که کم کم آقای ارباب دیگه مدرسه نیامد... شاگرداش می گفتن مریض شده. مدت زیادی گذشت که دیدم معلم دیگه جای آقای ارباب فرستادن.
زمزمه هایی بود که حالش اصلا خوب نیست و ما دیگه آقا معلممون رو ندیدیم تا وقتی که آخر سال با داداش بزرگم آمدم کارنامه م رو بگیرم که آگهی مرحوم ارباب رو دم در مدرسه دیدم...
قریب به بیست سال گذشت...و من هنوز یادش می کنم...، این قدر قشنگ و با اشتیاق درس می داد که آرزوم شده بود معلم باشم. البته فکر می کردم آسونه، کافیه بیای سر کلاس، الفبا رو یاد بدی و بری... اشتباه می کردم. معلمی زحمت داره... خیلی زحمت داره. شاید باور نکنین، ولی آشنایان گاهی بهم می گن که موهای سفیدم توی همین دو سال خیلی بیشتر از قبل رشد داشته... همین دو سالی که معلم بودم... بگذریم. و هنوز تصویرش روی آگهی ترحیم یادمه. هنوز توی گوشمه صداش: حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه؟ آ اول، ب آخر. آب. بابا آب داد. آی با کلاه، آی بی کلاه. عودی خطت خیلی درشته، ریزتر بنویس. بچه ها خوراکی هاتون رو بذارین زنگ تفریح بخورین. آقای عودی، من از پسر شما کاملا راضی ام. همه باید لیوان و دستمال مخصوص خودشون داشته باشن. دست ها به سینه، تکیه به میز...
چند هفته پیش اسم یکی از هم کلاسی های سال دوم رو شانسی توی اینترنت سرچ کردم. از سال دوم تا پنجم با هم بودیم. اتفاقا این هم کلاسیم شیخ شده و توی یک مسجد نزدیک خونه ما هر شب نماز میخونه. دیگه از روی اسمش و اسم هیئتش و با جست و جو و اینا پیداش کردم و وقتی مطمئن شدم خودشه باهاش قرار ملاقات گذاشتم. نماز مغرب رفتم دیدمش و خلاصه یاد کردیم از معلمین قدیم...
معلم کلاس اول اونا کس دیگه ای بود و رفیقم گفت که اون همین الان بلوار دانش آموز سوپر داره، بهش سری بزن. خیلی دوست داشتم معلم اونا رو ببینم تا هم حالشو بپرسم و هم ازش بپرسم معلم ما چیکار شد! این شد که رفتم سراغش! خودمو معرفی کردم و ازش خواستم بهم بگه معلم ما چطور مرد و قبرش کجاست. قیافه ی معلمشون رو کمی یادم بود، خیلی الان پیر شده بود. خلاصه برام حوصله به خرج داد و شروع کرد به تعریف کردن داستان فوت معلم مون. قصه ی فوتش سر دراز داشت...بگذریم. درباره بقیه معلم هام هم کمی باهام صحبت کرد که هر کدوم الان کجا شاید باشن... در نهایت نتونستم معلم پایه ی دیگه ای رو پیدا کنم غیر از آقای ارباب...
رفتم قبرستان خواجه ربیع مشهد و بر اساس آدرسی که ازش گرفته بودم دنبال قبر آقا معلممون گشتم و پیداش نکردم. چند تا عکس گرفتم از محلی که احتمال می دادم اونجا باشه و دوباره رفتم سراغ آقا معلم اون کلاس اول. آدرس نسبتا دقیق تری ازش گرفتم و هفته بعدش دوباره رفتم قبرستان خواجه ربیع دنبال آقامعلممون. صداش می زدم، چندین بار صداش زدم. آدرسی که داشتم اشتباه بود، چون قبرهای اون بخش همه جدید بودن. داشتم ناامید می شدم. من باید دنبال یک قبر مال سال 77 می گشتم. این شد که همون راسته رو رفتم عقب، جایی که قبرها کهنه تر بودن. رفتم و رفتم، تمامی اسامی رو قبرها رو با دقت می خوندنم. قبر یک شهید رو دیدم. ازش خواستم کمکم کنه قبر آقامو پیدا کنم. برای اون شهید یک فاتحه خوندم... هنوز فاتحه تموم نشده بود که آقامونو پیدا کردم...
سلام آقا معلم... منم عودی...


برپا...
برجا...
سلام بچه ها...حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۳۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی