سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

بسم ربّ الحَسَن
من مترجم هستم. به ذهنم رسید برای آشنا کردن ملت ها با اهل بیت از مداحی هایی که زیرنویس دارند استفاده کنم تا زیبایی و لطافت اون مداحی و هیئت حفظ بشه و بشه اونو منتشر کرد. کمی جستجو کردم و کاری مشابه اونچه می خواستم پیدا نکردم، البته سایت فطرس چند تا کار اینجوری داره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم این امر رو به عهده بگیرم. چند تا از مداحی های مشهور و دلنشین رو انتخاب کردم که غالبا از حاج محمود هستن. اونا رو زیرنویس کردم و کم کم جلوه های ویژه بهش اضافه کردم. البته نمیشه خیلی تغییر داد کار رو. چرا که می خوام اصل مداحی زیاد تغییر نکنه و اونا رو اینجا ارائه کردم.

طبقه بندی موضوعی

به پایان آمد این دفتر - قسمت اول

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ
باسمه تعالی

امسال چخماق هم به پایان رسید و دنیای دیگه ای از خاطرات رو برام به یادگار گذاشت...

از اونجایی که امسال خاطره ای ننوشتم باید الان از همون اول سال شروع کنم تا آخرش! از اون موقعی که هفته ی سوم وقتی علیک بودم و داشتم یک روز عادی رو سر کلاس می گذروندم یهو از اداره آموزش پرورش زاوه باهام تماس گرفتن که فردا بیا اداره! منم از همه جا بیخبر فرداش رفتم اداره و مسئولش بهم گفت که آقای عودی شما بفرما از فردا برو چخماق درس بده!

اصلا نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! از طرفی چخماق برام خیلی بهتر بود از لحاظ مسیر و مسکن. از طرفی من با علیک انس گرفته بودم و تازه داشت جا پام محکم می شد. تازه کم کم داشتم برنامه هام رو پیاده می کردم و رو دور می افتادم که از بالا گفتن برو گفتیم چشم.

خلاصه که نیمه های مهر ماشین داداشم رو گرفتم و رفتم سمت علیک. از اونجایی که بعضی شب ها علیک می خوابیدم کمی وسایل برده بودم اونجا و حالا باید اونا رو برمی داشتم. وسایل رو بار کردم و با بدرقه پر شور بچه های اونجا راهی چخماق شدم. ظاهرا مدرسه ی چخماق دو شیفت کار می کرد. تعجب کردم. آخه علیک که از چخماق کوچکتر بود، برای دخترها و پسرها مدارس جدا داشت، اما چخماق تنها یک دبستان داشت که به علت کمبود مدرسه، دو شیفت کار می کرد. تازه چهار کلاس از شش تا کلاس علیک پرده و پروژکتور داشت! اینجا کلا فقط یک کلاس از اونا داشت که اونم لامپش ضعیف شده بود و باید کلاس رو در ظلمات مطلق فرو می بردی تا چیزی ببینی! هفته اول شیفت بعد از ظهر بودیم. این بود که رفتم چخماق در به در دنبال دبستان ابتدایی. آدرس رو سوال می کردم. مردمِ اونجا من رو به چند تا مدرسه راهنمایی کردن که در نهایت مدرسه مورد نظر رو پیدا کردم. از بین بچه ها رد شدم، در زدم و وارد دفتر مدرسه شدم و خودم رو معرفی کردم. معلمین اونجا هم خیلی شیک و رسمی، سلام و علیکی داشتن و خلاصه معارفه انجام شد و من فهمیدم که اینجا هم قراره کلاس سوم رو داشته باشم...

تو دفتر چای رو نوش جان کردیم و زنگ بعد جناب معاون ما، رو برد سر کلاس و به بچه ها معرفی کرد. یادمه بهم گفت ما ساعت 12 و 10 دقیقه منتظرت بودیم که من جواب دادم: داشتم دنبال مدرسه می گشتم. کلاس من یک کانکس بود توی حیاط مدرسه. مشکلاتی داشتم با سردی هوای زمستون توی کانکس که باید کارشناسی بشه! عکس کانکس (به قول بعضی بچه ها کانسک) رو می ذارم. عکس بچه های کلاسم هم می ذارم. یکی دو زنگ بعدش کاری داشتم و برگشتم جای ماشین که دیدم فلش مموری داداشم رو از روی ضبط ماشین بلند کردن! یادم آمد اول که رفته بودم این مدرسه، به نیت یک سوال رفته بودم! که آقا مدرسه ی چخماق همینه و آیا من آموزگار همینجام؟ بعد که مشخص شد درست آمدم دیگه همونجا موندم و فراموش کردم برم لااقل در پیکر ماشین رو ببندم. قرار بود سریع برم و برگردم که نشد و در نتیجه فلشِ داداشم از روی ماشین کش رفت! (به قول بچه های چخماق: فلش رو چور کردن!) باز خوب شد خسارت دیگه ای نزده بودن! دم داداشم گرم چیزی نگفت! تازه فلشم خودش خرید! هرچی گفتم برات می خرم گفت ولش کن! بگذریم...

این عکس کلاس منه و اون هم که سرویس های مدرسه.

امسال هم مثل پارسال تصمیم گرفتم به بهترین نحوی که می تونم کارم رو به انجام برسونم. شاید تصور خیلی ها از سربازی، مخصوصا سرباز معلم این باشه که دو سالی رو بری سر کلاس به آخر برسونی تموم شه بره دیگه، کسی هم که از سرباز معلم انتظاری نداره! شاید این تصور درست هم باشه...

اما لااقل برای من این طور نبود... ما همه باید برای تک تک لحظه هایی که این دنیا می گذرونیم، اون دنیا برای خدا جواب داشته باشیم... چه برسه به وقتی که باید از بچه ی مردم بگیریم، اونم از چندین نفر. اگه قرار باشه یکسال بیای و بری و فقط زمان رو بگذرونی تا 24 ماه خدمتت تمام بشه و خوش باشی که زندگی نیست. اصلا از اولش تصمیم گرفتم سرباز معلم بشم تا این مدت از زندگیم استفاده کرده باشم، نه اینکه به بطالت بگذرونم. با بعضی ها که صحبت می کنی و می پرسی تهش سربازی چی یاد گرفتی این جواب رو می شنوی: یاد گرفتم چطور نسوار بندازم! (جالبه اینجا نسوار رو می گن ناس! و جالبتر اینکه خیلی ها نمی دونن این کوفتی همون پان پراگ مرگیِ که یک ماده مخدر اعتیادآورِ که اراده و همت منِ جوون رو نشون گرفته). جالبه از این گروه می پرسی در طول دانشگاه کلا چی یاد گرفتید جواب می دن ورق بازی! دیگه نگم وقتی ازشون می پرسی در طول دبیرستان چی چی نصیبشون شد، چه جوابی میدن!

خدا رو شکر امروز نمیگم دو سال از عمرم به هدر رفت...بگذریم! ابتدای سال پدر و مادرم اصرار داشتن که دولت آباد پیش داداشم خونه بگیرم. اونم امسال، سال دوم خدمتش بود که افتاده بود خودِ دولت آباد. من افتاده بودم مرکز بخش، اون مرکز شهرستان. در حالی که ما به ترتیب پارسال علیک و علمدار بودیم! پشیمونم که پارسال دولت آباد خونه گرفتم، امسال که چخماق ساکن بودم خاطرات خیلی قشنگتری برام رقم خورد. مدتی بدون خانه و کاشانه گذشت. سرگردون بودم، هر روز یک جایی رو می رفتم تا یک جوری بگذره، خوابگاه هنرستان تا تربت پیش رفیق های دانشگاه یا جاهای دیگه. تا یکی از معلمین مدرسه بهم گفت که پارسال معلمی که من جاش آمدم، حوزه بسیج ساکن بوده. منم طبق قانونِ تیری در تاریکی رفتم حوزه بسیج و طی مذاکرات و توافقاتی که داشتیم بعد از استعلام من از چند جا، با کمی کش و قوس بالاخره تصمیم بر این شد که هفته ای دو شب چخماق بیتوته داشته باشم و این شد که با کیفِ لپتاپ راهی دیار غربت شدم! طی هفته دو شبی که باشگاه می رفتم رو دولت آباد خونه داداشم بودم. دو شب دیگه رو چخماق، سه شب باقی مونده رو هم مشهد. خدا رو شکر راحت بودم و مشکلی نداشتم. خدا خیر بده مسئول حوزه چخماق که ما رو پذیرفت و همکاری کرد.

حالا بگم از رفت و آمد امسال. طی ماه آبان که اینجا همه دنبال کارای زعفرون هستن و من رفت و آمد زیاد داشتم خدا رو شکر ماشین هم زیاد بود. بعدش کم کم ماشین کم شد و همون موقعی بود که منم جا و مکان درست درمونی پیدا کردم و رفت و آمدم کم شد. از اونجایی که چخماق به مشهد میانبر داده، یکی دو هفته ای که زعفرون بود از جاده کله منار رفتم مشهد. به این صورت که با گذشتن از روستاهای سلطان سلیمان، ژرف، چهارتکاب، سر خط اره کمر، سیاه سنگ و تقی آباد می رسیدم کارخانه قند، بعدش یک سه راهی بود که نمی دونم اسمش چی بود! یک راهش می رفت تربت، یکی بند فریمان، اون یکی هم همون تقی آباد و البته یک راه دیگه هم بود که می رفت فریمان! پس در واقع چهارراه بود، نمی دونم چرا بهش سه راه می گفتن! شاید چون یک راه اصلی بود از فریمان و بقیه فرعی. بعد از فریمان که میشه مشهد و مشخصه. از این مسیر که می رفتم خیلی سریع تر مشهد می رسیدم. شاید راهم یک سوم یا بیشتر کم می شد، یعنی چیزی حدود 60 کیلومتر! البته امیدی نداشتم که تمام سال رو بتونم این طور رفت و آمد کنم. اما خداروشکر آموزگار کلاس ششم مدرسه مون بهم گفت که هر هفته همین مسیر رو می ره تا مشهد و می تونه من رو ببره که خیلی برام خوب شد. اینجا بود که مشکل رفت و آمد من هم حل شد. دیگه لازم نبود جمعه بعد از ظهر از مشهد راه بیفتم و شبش رو خونه داداشم بخوابم تا فرداصبحش بتونم به موقع برسم سر کلاس. کافی بود شنبه سر صبح خودم رو برسونم میدون گاراژدارای مشهد و از اونجا همکارم منو می برد تا در مدرسه! سعی کردم هیچ وقت فامیلی از کسی اینجا نیارم تا بعدا مشکلی برام ایجاد نشده، حتی فامیل دانش آموزان رو هم تا حالا نیاوردم. اما اسمش رو که می تونم بیارم! خدا خیر بده مصطفی رو و بیامرزِ امواتش رو که تقریبا هر هفته ما رو برد و آورد.

خب دیگه برسیم به اوضاع و احوال مدرسه. ساختمان دبستان چخماق شش تا کلاس داشت و آبدارخانه و دفتر. کانکس من هم که بیرون از ساختمان به طور غریبانه ای در گوشه ای از حیاط رها شده بود و تنها ارتباطش با مدرسه کابلی بود که برق رو از ساختمان مدرسه به کانکس می رسوند! ما حتی صدای زنگ تفریح رو نمی شنیدیم تا اواسط سال که همون آقا مصطفای ما یک سیخی زد به زنگ مدرسه که صداش بیشتر شد و حالا از کانکس به زحمت قابل شنیدن بود تازه اگه در رو باز می ذاشتیم! ظاهرا کنار ساختمان مدرسه مکانی برای ساخت یک ساختمان دیگه آماده شده بود که هنوز کار داشت تا آماده بشه. البته پی رو ریخته بودن. کم کم داشتن اون محل رو آماده می کردن برای قرار دادن یک کانکس جدید و مجهز، نه مثل کانکس قبلی. تصویرش رو می تونید پایین مشاهده کنید. آخر سال که برگشتم مشهد ستون هاش رو هم زده بودن و شن آورده بودن کار می کردن. چخماقیا به شن می گفتن شین!


ابتدای سال امری که ظاهرا مهمتر بود اسفالت کردن حیاط مدرسه بود که بعد از کلی داد و بیداد و بگو مگو و اگر و اما و گدایی بالاخره انجام شد! بازم خدا خیرشون بده. جالبه تو یکی از جلسات یکی از اولیا آمده بود می گفت شما معلم ها هم باید پول بذارین برا مدرسه! من هی با خودم می گفتم آخه تو چه می دونی من 10 ماهه که حقوق نگرفتم! اونم حقوق سربازی! و تو چه می دونی مثلا بدهکار نیستم بابت این ده ماه! بعد اون باز می گفت نه دیگه شما پولدارین! همین الان نفری 200 تومان می تونین بذارین! ده نفرین می شه 2 میلیون تومان! خب مشکل هزینه های مدرسه حل شد! خداحافظ شما!!!

مدیر مدرسه اسفالت رو که روبراه کرد یهو غیبش زد! بعدا آمدن مدرسه که این آقا دیگه اینجا مدیر نیست و اون یکی آقا مدیره! کدوم یکی آقا؟ همون یکی آقایی که پارسال یک روز رفتیم به مدرسه ش تو شاهین و جلسه ی آموزشی برامون گذاشتن! هنوز یادم هست پذیراییشون کیک و چای بود. (چاره ای نیست! هی نمی خوام گریز بزنم به پارسال هی نمی شه!) در همین اثنا بود که یهو دیدم آبدارچی مدرسه هم غیبش زد! کاشی به عمل آمد که رفته ژرف! (به اشتباه می گن کاشف به عمل آمد! آخه کاشف به عمل نمیاد! اون کاشیِ که به عمل میاد!) همون وقت ها بود که یهو مربی پرورشی مدرسه هم ناپدید شد! رفتم اداره آموزش پرورش زاوه دنبالش بگردم که دیدم داره همونجا قدم می زنه. به حاج آقا گفتم ایشون همکار ماست توی چخماق، جواب داد: بوووود! حالا دیگه همکارِ ماست اینجا! با خودم گفتم چرا همه دارن از این مدرسه میرن!؟ تازه آموزگار قبلی شون هم رفته بود منو جاش آورده بودن!!!

معاون آموزشی مدرسه هم که بنده خدا مشکلاتی داشت و ما هفته ای یکبار شاید ایشونو زیارت می کردیم! گفتم لابد ایشون هم رفتن دیگه! خب ظاهرا نرفته بودن و پس از چندی مدیر جدید رو فرستادن و مستخدم جدید هم به ما دادن و خلاصه یکم اوضاع سرجاش برگشت! تصور کنید قبلش مدیر که نداشتیم، معاون نمیامد، مستخدم هم لاموجود! احساس می کردم هر لحظه ممکنه بگن که این آموزشگاه منحل شده!

برسیم به کلاسم...

کلاسی بود تقریبا یکدست با 17 نفر دانش آموز. البته اول 14 تا بودن! دو تاشون یکی دو هفته بعدش آمدن. یکی دیگه انتقالی از ساق بود که چند وقت بعدش آمد. همون هفته اول فهمیدم که نسبت به پارسال خیلی راحت ترم. بچه هایی به مراتب رام تر، گرچه شاید یکم با بهره هوشی کمتر! توی کلاسم پارسالم چند نفر بودن که خود مردم روستا به اینا می گفتن داعشی! امسال خدا رو شکر سر کلاسم داعش نداشتم! البته بالاخره توی هر کلاسی دانش آموزانی پیدا می شن که کلا فقط میان برا بازیگوشی و به عشق زنگ ورزش! ولی این موارد رو داعش نمی گن! عکسش رو که می ذارم.



خب دیگه قرار نیست گزارش کار هر هفته و روز رو بذارم اینجا! واسه همین دو سه ماهی می زنم جلو تا برسیم به یکی از تغییرات مد نظر مدیر جدید که همانا نبود جز تخصصی کردن دروسِ دو کلاس سوم. دانش آموزان کلاس سوم رو دو دسته کرده بودن توی دو کلاس که یکیش دست من بود. مدیر جدید ازمون خواسته بود دروس رو تخصصی کنیم. ما یک هفته ای مقاومت کردیم بلکه خودش بیخیال شه! که نشد. دیگه نشستیم با خانم معلم اون کلاس برنامه جدید رو ریختیم، دروس رو تقسیم کردیم و قرار شد هر معلم بره سر کلاس خودش و دانش آموزان هر روز جابجا بشن! یعنی مثلا من هر روز توی کانکس خودم باشم یک روز با دانش آموزان کلاس خودم، روز بعد با دانش آموزانِ اون کلاس. درس های املا، قرآن، هدیه، هنر و علوم با من بود. انشا، ریاضی و فارسی و اجتماعی هم با خانم معلم اون کلاس. زنگ ورزش هم قرار شد هر معلمی هر روز با همون کلاسی که باهاش درس داره بره تا دروس به طور مساوی تقسیم شده باشه. راستش تقسیم دروس بهم کمک کرد و جمعا به نفع ما و کلاس بود، گرچه اولش تمایل نداشتم.

اون کلاس، شرایط خاصی داشت و با کلاس خودم خیلی تفاوت داشت! اونجا مملو بود از موارد خاص! دانش آموزانی خیلی خیلی زرنگ یا خیلی خیلی خنگ! خب خنگ ترین شاگرد خودم که زبانزد مدرسه بود بالاخره به زور و زحمت چند کلمه ای می خوند! اما خنگ اون کلاس خدا شاهده اگه می تونست یک کلمه رو بخونه! اصلا تو بگو یک حرف! هرچی بهش گفتم بیا پیشم تو حوزه باهات کار می کنم کلا یک بار آمد و دیگه نیامد. بهش گفته بودم پولی ازت نمی خوام. تنبلی می کرد. گاهی اوقات که تو مدرسه باهاش کار می کردم از حرف الف باهاش شروع کردم تا بریم جلو. به حرف پ که رسیدم دیدم گیر داره. خسته تون نکنم من هر کار کردم که این دانش آموز که الان می بایست کلاس هفتم باشه و سوم متوقف شده بود، بفهمه که به این "پ" می گن پ، نفهمید که نفهمید! یکبار ازش پرسیدم یک ضربدر هشت چند میشه؟ گفت 12!

عکس اون کلاسی ها رو می ذارم.


خلاصه که دو تا کلاس رو به دست گرفتیم دو نفری و با قدرت پیش رفتیم. کانکس زمستون سردی داشت. یک بخاری برقی برامون تهیه کرده بودن که اونم گاهی خراب بود. وقتایی که خراب بود یا هوا اونقدر سرد بود که جواب می کرد، می رفتیم می نشستیم تو آبدارخونه که همون نمازخونه بود. عکسی از نمازخونه آپلود می کنم.


از وقتی درس هدیه هر دو کلاس دست منو افتاد هر هفته ای که شیفت ظهر بودیم بچه ها رو می بردم نماز. البته سر نماز هم شیطنت می کردن. کلاس خودم رو وقتی می بردم نماز غیر از یک مورد بقیه عین آدم نماز می خوندن. کلاس دیگه رو که می بردم احساس می کردم بچه ها دارن پشت سرم جام کشتی آزاد چخماق رو برگزار می کنن. بعد از چند وقت دیگه اون کلاس رو کلا نبردم برا نماز!

از اونجایی که این مطلب خیلی طولانی شده و از حوصله ی خواننده خارجِ ادامه ی مطالب رو در پست بعدی وارد می کنم.

یا علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی