سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

بسم ربّ الحَسَن
من مترجم هستم. به ذهنم رسید برای آشنا کردن ملت ها با اهل بیت از مداحی هایی که زیرنویس دارند استفاده کنم تا زیبایی و لطافت اون مداحی و هیئت حفظ بشه و بشه اونو منتشر کرد. کمی جستجو کردم و کاری مشابه اونچه می خواستم پیدا نکردم، البته سایت فطرس چند تا کار اینجوری داره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم این امر رو به عهده بگیرم. چند تا از مداحی های مشهور و دلنشین رو انتخاب کردم که غالبا از حاج محمود هستن. اونا رو زیرنویس کردم و کم کم جلوه های ویژه بهش اضافه کردم. البته نمیشه خیلی تغییر داد کار رو. چرا که می خوام اصل مداحی زیاد تغییر نکنه و اونا رو اینجا ارائه کردم.

طبقه بندی موضوعی

به پایان آمد این دفتر - قسمت دوم

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۱۴ ب.ظ
باسمه تعالی

دی ماه بود که معلم کلاس چهارم که شیفت دخترها کلاس دوم رو داشت قصد سفر کربلا رو کرد. به من پیشنهاد داد که یک هفته ای کلاسش رو توی اون شیفت برم و من هم با توجه به شرایطی که داشتم قبول کردم. دیگه خلاصه یک هفته جای اون آموزگار شیفت دخترها کلاس دوم درس می دادم. کار چندان خاصی براشون نمی کردم، فقط همین قدر که هوای کلاس رو داشتم، بعضی وقت ها بچه ها نمایش اجرا می کردن، گاهی املا می گفتم، گاهی مشق ها رو نگاه می کردم، بعضی وقت ها هم با بچه ها شعر می خوندیم! اون یک هفته برام خاطره خوشی شد که برام انگیزه ای شد که توی امر درس پژوهی هم شرکت کنم! یکی از همکارا داشت صحبت می کرد که می خوایم برا کلاس دوم جلسه درس پژوهی رو داشته باشیم. منم با کوله بار خاطرات خوشی که از دوم اون شیفت داشتم، شیفته شدم توی اون جلسه باشم و این شد که اعلام آمادگی کردم و تیم درس پژوهی منو پذیرفت. از جلسات درس پژوهی و اون کلاس چند تا عکس می ذارم. گاه و بیگاه به کلاس دوم ها یک سری می زدم و از دور پیگیر حالشون بودم. بچه های با محبتی بودن. آخر سال چند تا شون برام کادو آوردن و یک کیک هم پختن که سر کلاس تقسیم کردیم بین بچه ها. برف شادی هم آوردن رو سر و صورتم رو پر کردن! خلاصه که جشنی برام گرفتن...


از خاطرات خوب امسال جلسات قرآن بود با بچه ها توی مسجد روستا. شش ماه اول سال، بعد از نماز با بچه ها مسجد می موندیم و قرآن می خوندیم و بعدش هم سینه می زدیم! بعد از عید اما، چون بعد از نماز مغرب دیگه دیروقت بود، زمان جلسات رو منتقل کردیم به قبل از نماز، حدود یک ساعت قبل از اذان تا اذان با بچه ها قرآن می خوندیم و شعر داشتیم و مداحی. عکس هایی از جلسات قرآن می ذارم. طی جلسات قرآنی که داشتیم، بچه ها موفق شدن 8 تا از سوره های کوچک قرآن رو تقریبا از حفظ بخونن. البته همه شون که نمیامدن مسجد. حدود 6 یا 7 نفر پایه ثابت بودن، بقیه تغییر می کردن. با خادم مسجد هم هماهنگ شدم که قضیه از این قراره و اونم خدا خیرش بده همکاری کرد با ما. بعضی وقت ها بچه ها تو مسجد اذیت می کردن، بالاخره شیطنت داشتن... دیگه هم اهالی خود مسجد صبرشون رو بردن بالا هم من! یکبار یکی از بچه ها رو از بس که اذیت کرد از مسجد بیرون کردم، اونم نامردی نکرد از بیرون در رو رومون قفل کرد و رفت!!!

ببخشید که عکس ها بی کیفیته! گوشی ما از این زاغارت های!

خلاصه که دنیایی داشتیم با این بچه ها. پدر و مادر بچه ها توصیه کرده بودن که موقع برگشتن تنها نیان خونه. واسه همین موقع برگشت مجبور بودم بعضی هاشونو تا خونه هاشون بدرقه کنم و آخر سر خودم برم حوزه. وقتی با بچه ها از مسجد بیرون می رفتم و برمی گشتیم سمت خونه واقعا احساس سبکی می کردم... نمی دونم چقدر به قرآن باور دارید، ولی واقعا روم تاثیر داشت... سبک بال و راحت می رفتم سمت حوزه که استراحت کنم... دونه دونه می بردم دم خونه هاشون. گاهی تمام راه دست هام رو می گرفتن و برام حرف می زدن!

روستاشون سه تا مسجد داشت. معمولا نماز مغرب رو تو مسجد قدیم برگزار می کردن. یک شب جشن انقلاب بود رفتن مسجد جدید، بچه ها سرود می خوندن، از اونم عکس می ذارم. شب هایی که مراسم خاصی بود، مسجد جدید نماز می خوندن. چای هم می دادن! یک مسجد دیگه هم داشتن بالای قِلِه که اونجام یکی دوباری همین آخر سال قسمت شد نماز خوندم!


از برنامه های دیگه ای که پیاده می کردم فوتبال بود. حوزه ای که بیتوته داشتم سالنی داشت که مردم روستاهای اطراف هر شب میامدن فوتبال. به فکرم رسید به مسئول حوزه هماهنگ کنم با بچه ها بریم اونجا فوتبال. مسئول حوزه با شروطی قبول کرد و بعد از اون هفته ای یکی دوبار با بچه ها می رفتیم فوتبال تا آخرای سال که ماه رمضون شد و به دلایل اختلافات دیگه ای که پیش آمد این برنامه رو کنسل کردم، اما کلا خوش می گذشت با بچه ها. پا به پای بچه ها می دویدم و توپ می زدم. تازه اولش به سبک کونگ فو نرمش داشتیم حرفه ای! از این هم عکس می ذارم. یکبار موقع فوتبال پای چپم خورد رو پای راستم و ناخن انگشت شصتم سیاه شد، کم کم داره میفته! شاگرد زرنگم جلسه اولی که بازی کرد پاش پیچ خورد!


از اقدامات دیگه ای که طی این مدت داشتیم بازدید از گلخانه های چخماق بود! عکسش رو می ذارم.


و از دیگر اقدامات رفتن به کلاته نو همراه بچه ها و بازی با وسایل پارک اونجا. عکس می ذارم. یکی از دانش آموزام می گفت: مو خیره یوم! مو خیره یوم! بچرخو! منم تا می تونستم تند چرخوندم! یهو همون آقای خیره گفت: واستین آقا داریم بالا میاریم! هنوز وانستاده بودم که هووووووو!!

 


از اقداماتی که این آخرای سال انجام می دادیم رفتن به حوضچه سقاوه بود. نمی دونم اسمش دقیقا چی بود! سه قهوه! سقاوه! یا هرچی! با آموزگار کلاس چهارم می رفتیم اونجا تنی به آب می زدیم و بر می گشتیم مدرسه. اصلا لازم بود! یعنی بدنمون می طلبید! خیلی می چسبید. آخرین بار که رفتیم اونجا آموزگار ششم هم همراهیمون کرد. عکس حوضچه رو می ذارم. یکبار صبح بیدار شدم دیدم تمام بدنم درد داره! پیام دادم به آموزگار کلاس چهارم که آقا بریم سقاوه!؟ گفت بریم. ظهر رفتم سقاوه بدن دردم خوب شد! فکر کنم معتادم کردن!


تمام امسال رو به یاد علیک بودم!! فکر کنم یک معلم رسمی نتونه در این مورد منو درک کنه! آخه یک معلم باید سی سال از عمرش رو صرف آموزش بچه ها کنه... من تنها دو سال فرصت داشتم... علیک نیمی از خدمتم بود... مگه می شد فراموشش کنم... هر روز دنبال فرصت مناسبی بودم که یک سر بزنم علیک همکاران و شاگردهای پارسالم رو دوباره ببینم... این دقیقا همون چیزیه که یک معلم رسمی احتمالا درک نمی کنه... یک معلم استخدامی سی سال، سی جا درس میده! من فقط دو جا!

نیمه ی شعبان امسال که مردم سه شب رو می رن سر خاک رفتگانشون، بچه ها سر کلاس بهم می گفتن آقا شمام بیاید سر خاک ها و همه هستن و فلان و پشمدان! منم که اون روز تا بعد از ظهرش چخماق بیکار بودم دعوت بچه ها رو پذیرفتم. ظهرش یک سر با بچه ها رفتیم قبرستون و رفتیم مزار سید فتح الله که تو قبرستان براش زیارتگاهی درست کردن. بعدازظهرش دوباره رفتم قبرستون و عده زیادی از مردم رو دیدم که هر کدوم سر خاک عزیزشون فاتحه می خوندن و میوه و شیرینی پخش می کردن. شروع کردم به قدم زدن تو قبرستان و طولی نکشید که دانش آموزام بهم ملحق شدن. هر کدوم خاک قومشون رو بهم نشون می دادن و ما اونجا یک فاتحه ای می خوندیم و شیرینی گرفته یا نگرفته بلند می شدیم می رفتیم سر بقیه قبرها. خب گشنه بودم! من اونجا ناهار درست و حسابی که گیرم نمیامد! بعضی وقت ها فکر می کردم بیام برم شکار! به سر یک چوب، یک تکه سنگ تیز ببندم بزنم به دشت و بیابون خدا، بلکه یک چیزی بتونم شکار کنم شکم مو باهاش سیر کنم! بعضی وقت ها هم که بالاخره از صدقه سری مرده ها یک چیزی نصیبم می شد! گاهی هم بقیه آموزگارای مدرسه لطف می کردن ناهار برام میاوردن. اینا تو چخماق یک چیزی می خوردن خودشون بهش می گفتن شیراز! کنجکاو شده بودم ببینم این شیراز چی چیه! بعدها کشف کردم که این یک چیزی تو همون مایه های ماست خیکی خودمونه که یکبار یکی از دانش آموزم برام آورد! خلاصه که می گذشت روزگار ما...

از قبرستون و بچه هایی که اونجا باهاشون بودم عکس می ذارم. بچه ها مرتب سراغ خانم معلمشون رو می گرفتن. شاگرد شلوغم هم بود، بعد از زیارت اهل قبور رفتم سمت جاده که برم دولت آباد و چند تا از شلوغ ترین شاگردهام تا جایی بدرقه م کردن! و شلوغ ترین شاگرد کلاس خودم تا سر جاده همراهم بود! عکس اول از مزار سیدفتح الله هست. بقیه هم که قبرستان.


اما روز دوم از اون سه روز اتفاق قشنگ تری افتاد... این جاش رو خوب گوش کن!

باران های بهاری آغاز گشته و هر آن محتمل بود فلک تار گردد و (به قول اینا) پایه بیاید! روز دوم ظهر رفتم بر حوزه تا دمی بیارامم که ناگاه دیدم چندین نفر در آسایگاه نشسته اند و در حال گفت و گو (به قول اینا اختلاط). مانده بودم. ناگاه فکر به سرم خطور کرد! علیک!!! آری، وقتش شده بود، فرصت از این بهتر نمی شد... پیش خود اندیشیدم امروز مردم علیک هم باید سر خاک رفتگانشان باشند. بروم علیک هم شکمی از عزا در آورده! هم همکاران سابق را زیارت کرده! هم امید است دانش آموزانم را دیدار کنم! این بود که بدون معطلی به جلوی پاسگاه چخماق عزیمت کردم و پس از دقایقی در حالی که باران گرفته بود و قطرات کوچک باران صورتم را نوازش می کرد، اسبی آهنین مرا سوار کرده تا خود قبرستان علیک برد! پولی نستاند! در قبرستان چشمانم تیز شده بودند، دنبال شاگردانم می گشتم... قبرستان شلوغ بود... اما کسی از شاگردانم نبود... دانش آموزانی از دیگر پایه ها بودند که جلو آمده، احوالم را می پرسیدند. احوال کلاسم را جویا شدم. پاسخ شنیدم که آن جماعت کنون مکتبند و به علت کمبود آموزگار، در شیفت بعد از ظهر درس می خوانند.

باران به علیک رسیده بود و جای ماندن در قبرستان نبود، راهم را به سوی مدرسه کج کردم و به ناگاه دو تن از دانش آموزان سابق را دیدار کردم... گفتند که آموزگارشان تعطیل کرده تا به سر خاک ها برسند. ناگاه آموزگارشان با اسب آهنین مرا دید و سوار کرد. بچه ها همگی رفته بودند. آه... دیر رسیده بودم...

آموزگاران را ملاقات کردم در حالیکه جملگی در خواب بعد از ظهر به سر می بردند! یکی که بیدار بود ناهاری برام تهیه کرد و مرا از مرگ حتمی نجات داد!

از طرفی دانش آموزان سابقم که از دوستانشان شنیده بودند من آمده ام، یکدیگر را خبر کرده و ناگاه در مدرسه جمع شدند. در سالن باز شد و چشمم به دیدارشان روشن گشت...

چهار تن از بچه های پارسال را دیدم. سر یک کلاس نشسته اختلاط کردیم. گل گفتیم و گل شنیدیم تا باران بند آمد. سپس به سمت قبرستان بازگشتیم و با تعداد دیگری از دانش آموزان پارسال دیدار تازه کردیم... لحظات خوشی بود...

کودکانی که اظهار دلتنگی می کردند. باهوش ترین شاگردم را ملاقات کردم. هوشیارتر شده بود از پارسال...

یکی از اولیا می گفت از وقتی شما رفتی پسرم افت داشته! آموزگارشان می گفت دل بعضی شان برایت بسیار تنگ شده! و خلاصه که با بچه های علیک گذشت تا رسید به وقت رفتن. بازگشتم به دبستان علیک، با همکاران بدرود کردم و راهی دیار چخماق شدم و از بازگشت هم اسب آهنین رایگان مرا به چخماق رساند... عکس از این دیدار خواهم گذاشت...


نمی دونم این وسط کی برا مدیرمون خبر برده بود که عودی علیک رویت شده!

روز سوم از اون سه روز رو رفتم سمت خاش. چون چهارشنبه ش نیمه شعبان تعطیل بود، فرصت خوبی بود. از اون طرف هم شیفت بعداز ظهر بودیم و مشکلی نداشتم.

از اقدامات دیگر طی این مدت جشن قرآن بود که با همکاری معلم دیگه ی بچه ها به خوبی انجام شد. از بالا دستور رسید باید جشن قرآن بگیرین گفتیم چشم و مهیای جشن شدیم. کلاس پنجم رو اشغال کردیم. دو کلاس رو ادغام کردیم. سوره هایی که با بچه ها کار کرده بودم رو خوندن، هدایایی تهیه شد که به اونها تقدیم شد. عکس های این جشن هم می ذارم.


هفته های آخر بود که مدیر مدرسه زحمت کشید برنامه ی اردوی معلمین رو اجرا کرد و رفتیم چهارتکاب تو جاده کله منار. از اونجا هم راهی فریمان شدیم و سپس به سمت مشهد حرکت کردیم. چالی دره خوش گذروندیم و هرکی رفت پی کارش. اردوی بسیار خوش و خوبی بود و حسابی خوش گذشت. روی تلکابین چالی دره یکی از همکارا کنارم نشسته بود فکر کنم قرآن رو ختم کرد! با همین همکارام چهارتکاب که بودیم از کوه رفتیم بالا تا برسیم بالای آبشار آبتنی کنیم، بالاش هیچی نبود، گیر کردیم و لرزن لرزان برگشتیم پایین! البته قبلش یکجا پیدا کرده بودیم آبتنی کرده بودیم. ما و همکار کلاس چهارم و ششم اول رسیدیم و جا رو مهیا کردیم. آب برای چای نیاورده بودیم! از همون آب های نهر اونجا کتری رو پر کردیم گذاشتیم رو آتیش! بعد بقیه همکارا که رسیدن داشتن بحث می کردن که آیا آب این نهر خوردنی هست یا نه؟! بعد اون یکی می گفت نه! آلوده ست! میکروب داره! طفلکی ها نمی دونستن دارن از همون آب چای می خورن! خب الحمدلله دیگه دستشون بهمون نمی رسه!

 

و باز هم علیک...

خودم رو آماده کرده بودم که تا نیمه خرداد برم مدرسه که یهو خبر رسید وقت تمام!! آخرین روز مدرسه یکی از اولیای دانش آموزان علیک باهام تماس گرفت که کجایی؟ چرا حوزه بسیج نیستی!؟ ما اینجاییم! بچه ها رو آوردم فوتبال!

من که سر کلاس بودم خب! دل دل می کردم کلاس تموم شه برم حوزه بچه های پارسالم رو ببینم تا نرفتن. دو تا از بچه های علیک آمدن مدرسه منو پیدا کردن! بهشون گفتم برید تا چهار و نیم صبر کنید که بیام، الان سر کلاسم...

روز آخر، مثل پارسال برا بچه ها عطر تهیه کردم یادگاری نفری یکی دادم. خانم معلمشون هم شریک شد و  نصف پول عطرها رو پرداخت کرد. ضمن اینکه بستنی هم روش خریدیم واسه بچه ها. من هم دهن روزه نگاهشون می کردم! مدیر مدرسه کیکی تهیه کرده بود که تقسیم کردیم و چون همگی روزه دار بودیم هرکس سهم خودش رو گرفت برد. در آخر جلسه ی خداحافظی داشتیم و نخود نخود! بعد از جلسه خودمو رسوندم حوزه که بچه ها رفته بودن. با همون بابا تماس گرفتم گفت ما رفتیم دیگه! دوباره فکری به ذهنم رسید... یا الان یا دیگه هیچ وقت! سال تمام شده. دیگه فرصت نخواهی داشت... دوباره باهاش تماس گرفتم:

من: سلام. کجا رسیدید؟

اون: الان اول علیک رسیدیم تازه.

من: به بچه ها بگو برن مدرسه ی خودشون منتظر باشن من آمدم...

اون: باشه خداحافظ.

این جاش هم خوب دل بده! لحظات پر تب و تابی بود. خود را به سر خط رساندم. موتوری آمد و دمش گرم مرا برد تا خود علیک بدون هزینه! بچه ها در پارک جلوی مدرسه منتظرم بودند!!! سلاااااااااااااااااااااام

مثل پارسال که در آن پارک بازی می کردیم دوباره بازی کردیم. ادا و اطوار بزرگترها را گذاشتم کنار. بچه ای شدم ده ساله مثل خودشان! بازی می کردیم و دنبال هم راه می افتادیم!!! چرخ و فلک بازی کردیم و گفتیم برویم سمت قنات روستا. به سمت خانه ی شاگرد دوم پارسال پیش رفتیم که در مسیر قنات بود. در خانه شان بازی می کرد! مرا دید و چشمانش گرد شد! او هم همراهمان شد، بستنی برایشان خریدم. و خودم با دهانی روزه تنها نظاره گر بودم! به سمت قنات رفتیم و جملگی پا در قنات گذاشتیم... شاگرد دومم پا در قنات نمی گذاشت! تهدیدش کردم که اگر پا در آبهای سرد قنات نگذاری خود با تو چنین کنم! ترسید و دور شد! ناگاه با پاهای برهنه ی خود که حالا در آب خیس هم شده بود روی سنگ لاخ دشت دنبالش دویدم! مثل گرگی که بره شکار کرده گرفتمش و به سمت آب آوردمش و مجبورش کردم تا پاهایش را در آب نهاد!

شاگرد اول و دوم پارسالم باهوش تر بودند از هر دانش آموزی که امسال داشتم! (البته شاید...) شاگرد دومی پسری بانمک بود و لاغر و نحیف! هر لحظه ممکن بود بشکند! اما سرزنده و بشاش! بعد از آب بازی سمت کوه رفتیم و قدم زنان از کوه بالا رفتیم. قدری نشستیم و سپس بازگشتیم به پایین. کسانی که دیرتر به ما ملحق شده بودند بستنی نخورده بودند. برای آن گشنگان نیز بستنی بستاندم تا بی بهره نمانند. تمام مسیر شوخی می کردیم. هر کدام به نوعی ابراز محبت داشتند. آخر سر خداحافظی کردم و با شاگردانم و با خاک علیک وداع کردم...

تصویر زیر دانش آموزانم در علیک را نشان می دهد که در همین دیدار اخیر عکسش را گرفتم.



برگشتم چخماق و رفتم مسجد تا برای آخرین بار با بچه های چخماق قران بخونیم. نشستیم مسجد و دونه دونه بچه ها رو جمع کردم. شاگرد زرنگِ امسالم بین شون نبود! یکی از بچه ها که دوچرخه داشت فرستادم دنبالش! بعد از چند دقیقه ای آمدن و دور هم آخرین قرآن رو خوندیم... نماز هم خوندیم و رفتیم پی زندگی مون. از اونجایی که دیر از علیک برگشته بودم جایزه ی حفظ آیت الکرسی برای محمدمهدی که شاگرد زرنگ امسالم بود تو حوزه مونده بود. همین بهانه ای شد که ازش بخوام فرداش شیفت صبح که ژوری ها رو میدم مدرسه، اونم بیاد مدرسه تا جایزه ش و بگیره. از کلمه ژوری تعجب می کنم! خب ژوری به انگلیسی میشه هیئت منصفه! خب این چه ربطی به کارنامه داره! یعنی مثلا آموزگار باید به عنوان یک هیئت منصفه به بچه ها نمره بده!؟

فرداش محمدمهدی آمد و با سه تا از شاگردام رفتیم سلطان سلیمان و حوضچه سقاوه در سلطان سلیمان. ماشین بابای یکی از بچه ها رو گرفتیم، اجازه شون رو از اولیا گرفتیم و زدیم به جاده. رسیدیم به اونجا. حوضچه شلوغ بود. واسه همین بیرون از اون، توی جویی که می رفت به سمت باغ ها با بچه ها آب بازی کردیم و حسابی خوش گذروندیم. دنبال هم می کردیم، باز شدم یک بچه ده ساله! مثل وقتی که معاون مدرسه مون یهو تفنگ اسباب بازی به دست، آمد دفتر مدرسه معلم ها رو می کشت! عکس اونم می ذارم! یا معلم پایه پنجم پارسال که وسط بهبوهه ی مانور زلزله پارسال یهو کپسول رو برداشت دوید دنبال بچه ها! رو سرشون کپسول آتش نشانی خالی کرد! بچه هام مثل گله گوسفندی که گرگ بهشون می زنه در رفتن! خلاصه من بچه ها رو خیس می کردم، اونام منو! تقریبا جای خشکی رو لباس اونا پیدا نبود! البته منم به اندازه کافی خیس بودم! درسته که حدود بیست سال با دانش آموزم اختلاف سن دارم، اما دیگه اون روز هم سن شدیم با هم! لذت بخش بود. لااقل به خودم ثابت کردم کودک درونم هنوز فعاله! هنوز گاهی دلش می خواد شیطنت کنه، بدو بدو کنه و بازی کنه...

داشت دیر می شد. سوار ماشین شدیم و رفتیم زیارت و بعدم برگشتیم چخماق. ماشینو به صاحبش رسوندم. خداحافظی کردم با پدر دانش آموزم و مادرش و خودش و یک صحبت هایی هم باهاشون داشتم و رفتم سمت مدرسه و حوزه.


راستی همون روزهای آخر بود که آخرین روز از شعبان دعوت شدیم به تناول کردن آش تو سلطان سلیمان. دیگه معلم ها رفتن و آش رو پختن و ما هم خوردیم! دستشون درد نکنه که واقعا خوشمزه شده بود. یک عکس هم از اونجا بذارم.


ناگفته ها زیاده. خواننده بیش از این رغبت به خوندن نخواهد داشت. پس بسنده می کنیم به اونچه مطرح شد و بقیه باشه برای خودم. همکاران امسال هم مثل پارسال همگی عالی و کاردرست بودن و هوامو داشتن. امسال مثل پارسال بگومگوهایی بود و گذشت. امسال هم مثل پارسال خاطرات خوب و بدی داشت و گذشت. امسال هم مثل پارسال چند بار آش خوردیم. امسال هم هدیه هایی در روز معلم دریافت کردیم. امسال هم اوقات خوشی رو در مدرسه با همکارا داشتیم. خدا رو شکر که هر دو سال همکاران خوبی نصیبم کرد. خیلی ازم می پرسن علیک بهتر بود یا چخماق؟ نمی دونم. البته چخماق راحت تر بودن قطعا. اما علیک مزیت های خودش رو داشت که بماند. از خدمت خودم راضی ام. انشاالله به بطالت نگذشته. از همکاران علیک و چخماق چیزهای زیادی یاد گرفتم، حتی از دانش آموزان هم چیزهایی یاد گرفتم. توصیه من به سربازها اینه که خدمتشون رو به عنوان معلم بگذرونن! البته که حوصله هم می خواد! از آرزوهام بود تو روستا زندگی کنم که اونم محقق شد! تمام عمرم رو بالا شهر مشهد گذرونده بودم! خسته شدم دیگه! وقتش بود بیفتم وسط دهات! طعم این زندگی رو هم بچشم...

یادش بخیر آقای ارباب، معلم سال اول، برامون می خوند: خوشا به حالت، ای روستایی، چه شاد و خرم، چه با صفایی!

راست می گفتن!

تو مشهد اگه در تاکسی رو باز کنی، بشینی داخل و یک متر جلو تر پیاده بشی باید پانصد تومان پرداخت کنی! اینجا مردمی بودن که سی چهل کیلومتر راه منو این طرف اون طرف می بردن و حرفی از پول نمی زدن.

وقتی از چخماق برگشتم دولت آباد، بعد از ظهرش پدر یکی از دانش آموزانم بهم زنگ زد. پرسید کجام؟ گفتم که دولت آبادم. پرسید نمیای دیگه چخماق؟ گفتم فکر نکنم. شبش بهم زنگ زد. بنده خدا تا دولت آباد آمده بود فقط برای اینکه یک دبه دوغ و یک ظرف کره و یکی دو کیلو کشک بهم بده! کجا توی شهر از اینا پیدا می کنی! که طرف از سی کیلومتر اون طرف تر بیاد پیشت که دوغ و کشک و کره ی گوسفندی بهت بده که معلم پسرش بودی و تازه حقوق تو هم گرفتی!

حرف زیاده و حوصله کم. امیدوارم این مطلب براتوم مفید بوده باشه.

به امید روزهای بهتر و مفیدتر در دفترهای بعد...

چرا که به پایان آمد این دفتر.

حکایت همچنان باقیست...

دفتر اول تا پایان پیش دانشگاهی

دفتر دوم دوران دانشگاه

دفتر سوم خدمت

تا ببینیم دفتر چهارم چه خواهد شد...

یا علی (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی