سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

خاطرات سرباز معلم و مداحی با زیرنویس انگلیسی

سبط اکبر

بسم ربّ الحَسَن
من مترجم هستم. به ذهنم رسید برای آشنا کردن ملت ها با اهل بیت از مداحی هایی که زیرنویس دارند استفاده کنم تا زیبایی و لطافت اون مداحی و هیئت حفظ بشه و بشه اونو منتشر کرد. کمی جستجو کردم و کاری مشابه اونچه می خواستم پیدا نکردم، البته سایت فطرس چند تا کار اینجوری داره. به هر حال تصمیم گرفتم خودم این امر رو به عهده بگیرم. چند تا از مداحی های مشهور و دلنشین رو انتخاب کردم که غالبا از حاج محمود هستن. اونا رو زیرنویس کردم و کم کم جلوه های ویژه بهش اضافه کردم. البته نمیشه خیلی تغییر داد کار رو. چرا که می خوام اصل مداحی زیاد تغییر نکنه و اونا رو اینجا ارائه کردم.

طبقه بندی موضوعی

مدرسه جدید و بازم روز اول

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۲۲ ب.ظ

باسمه تعالی

بهم گفتن روستایی که باید تدریس کنم، یکی از آخرین روستاهای بخش زاوه هست به نام علیَک. ناگفته نماند که هفته قبلش گفته بودن محل خدمتم روستای دیگه ای هست به نام نصیر آباد که نزدیک قلعه آقا حسن و ساق بود و اول تصور می کردیم اونجا باید خدمت کنیم، حتی همونجا دنبال خونه هم گشتیم!

علیَک حدود پیج کیلومتر از جاده اصلیِ تربت حیدریه - تربت جام فاصله داره و هیچ روستایی بعد از علیک نیست. یعنی از جاده اصلی که می پیچی به سمت روستاها اول می رسی به روستای خیلی کوچیکی به نام علمدار - داداشم اونجا تدریس می کنه - بعدش می رسی به روستایی به نام شاهین - دو تا از معلمین مدرسه ما از شاهین هستن - و بعدش می رسیم به علیک که روستای تقریبا بزرگیه. البته بین شاهین و علیک یک جاده فرعی هست که میره به سمت روستای دیگه ای به نام نیزاب فکر کنم که اون دیگه باز پرت تر از روستای ما! روز اول مدیر مدرسه داداشم که سرویس مدرسه شون هم بود تا علمدار می رفت و لطف کردن و منو رسوندن تا علیک. راستش روز اول که رفتم مدرسه، اول اشتباهی وارد مدرسه ی دیگه ای شدم. تقصیر من نبود، چون رو سردر مدرسه نام مدرسه رو ننوشته بودن. منم گفتم میرم می پرسم ببینم همینجا باید خدمت کنم یا نه؟ وارد شدم و دیدم دبستان دخترانه ست. ممکن بود معلم همون مدرسه باشم، باید سوال می کردم. دیدم چند تا دختر طفل معصوم تو صف ایستادن خیلی مرتب منظم! گفتم خدا کنه معلم همینا باشم، اینا بچه های خوبی ان تو مدرسه اذیت نمیشم! ولی شانس با من یار نبود، چون به فراش مدرسه نامه ی ابلاغم رو نشون دادم، گفت معلم اون یکی مدرسه ای و با دست به سمت مدرسه دیگه ای اشاره کرد. مدرسه ها به هم راه داشتن و لازم نبود دوباره برگردم سمت در ورودی اصلی. از همون در کوچیکی که دو تا مدرسه رو به هم وصل می کرد وارد مدرسه ی کناری شدم و با چند تا پسر قلچماق روبرو شدم! از هیکل شون معلوم بود دبستانی نیستن! چون توی ابلاغیه من نوشته بود کلاس دوم هستم فورا فهمیدم معلم این یکی مدرسه هم نیستم. ازشون سول کردم دبستان راهش کدوم طرفه که با دست به سمت مدرسه ی دیگه ای اشاره کردن که بازم به هم راه داشتن. راهم رو کج کردم به سمت مدرسه شهید یعقوبی که مقصد نهایی بود! تو تصویر زیر می تونید موقعیت مدرسه ها رو ببیند.

روستای علیک


تو تصویر که نگاه کنی متوجه میشی که از خیابان اصلی که میایم اول وارد دبستان عفاف میشیم، بعد راهنمایی و آخرم دبستان شهید یعقوبی. البته این تصویر یکم قدیمیه. الان بین راهنمایی و دبستان پسرانه هم دیوار کشیدن (تقصیر گوگلِ که تصاویرش رو به روز نمیکنه!).

اولین صحنه ای که از مدرسه م دیدم بچه هایی بودن که با لباس فرم مدرسه به رنگ قهوه ای یک دست، شش کلاس توی حیاط مدرسه جلوی سکو ایستادن و آقای مدیر با کت و شلوار سیاه داره سر بچه ها داد می زنه! منو که دید با یک علامت سوال روی کله ش بهم خیره شد! فراش مدرسه هم همونجا بود. به آقای مدیر رسیدم و نامه رو بهش دادم و گفتم که معلم این مدرسه ام. خوش آمد گویی مختصری داشت و گفت برو دفتر تا بیام.

دفتر نشستم تا ببینم چی پیش میاد. کم کم بقیه معلم های اون مدرسه از راه رسیدن و آشنا شدیم و آقای مدیر هم آمد و چند تا سوال پرسید که از کجایی و تا حالا درس دادی یا نه و از این قبیل پرسش های روتین. بعدم گفت بیا تا ببرمت سر کلاس...

آقا رفتم سر کلاس و برپا و آقای مدیر که منو معرفی کرد...

عجب کلاسی بود! 23 نفر سر کلاس نشسته بودن و به نظر کلاس پر جمعیتی میامد. یک لحظه با خودم گفتم که مدرسه ی قبلی چقدر خوب با هشت تا دانش آموز!

آقای مدیر یکم صحبت کرد و کلاس رو تحویل داد و رفت...

من موندم و دانش آموزام. بازم نتونستم صحبت هایی رو که آماده کرده بودم ارائه کنم! همین جوری بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و سلام کردم و چند تا قانون الکی برای کلاس گفتم! که مثلا سر کلاس هرکی حرف داشت فقط دستش رو بلند کنه و از این حرفا! اما بازم کلا یک دقیقه هم صحبت نکردم! نشستم روی صندلی و یک کاغذ در آوردم تا اسامی بچه ها رو بپرسم و یادداشت کنم و شغل پدرهاشون رو بپرسم.

دونه دونه اسامی و شغل پدرشون رو پرسیدم و یادداشت کردم. چند تا از بچه ها همدیگه رو مسخره می کردن که مثلا فلانی باباش کوره!! فامیل اون یکی فلانیه و خلاصه تیکه های مسخره می انداختن! تا بلند می شدم می رفتم پیش همین بی مزه ها تا ساکت شون کنم کلاس ساکت می شد! بعدم یکم با بچه ها بازی کردم و خلاصه این زنگ گذشت...

زنگ های بعدی چون برنامه درسی نداشتیم همین طوری گفتم فارسی کار کنم. از بچه ها خواستم همون دو خط شعر رو بخونن که دیدم بچه ها خیلی ضعیف هستن و در وهله اول به این نتیجه رسیدم که با فاجعه ای دیگه ای رو به رو شدم!! منتهی دفعه قبل این فاجعه برای هشت نفر بود اینجا ضرب در سه می شد!! با خودم گفتم بدبخت شدم رفت!! کی اینا رو راه بندازه!! از بچه ها خواستم درس یک رو بخونن و اینقدر ضعیف خوندن که بیخیال شدم!!! گفتم ولش کن بابا! ولش کن! خودم می خونم! و با ناامیدی زنگ خورد که رفتم دفتر. البته فکر کنم آخر زنگ یکم بازی هم کردم با بچه ها. دقیق یادم نیست چی گذشت این روز، اما کلا خیلی ناامید شدم. ریاضی هم بچه ها ضعیف نشون دادن و اصلا اعصابم خرد شد!!

بماند که کلاس هر زنگ شلوغ تر می شد و کنترل کلاس سخت تر می شد!! همون موقع ها بود که یک بنده خدا آمد دفتر و بقیه معلم ها باهاش خوش و بش کردن و به من اشاره کردن که آقای عودی سرویس نداره! بعدا فهمیدم که ایشون معلم کلاس دوم دبستان دخترانه بودن که طی صحبت هایی که داشتیم، توافق کردیم و ایشون شدن سرویس من برای رفت و برگشت به دولت آباد و علیک و مشکل سرویس منم حل شد خدا رو شکر...

با نامیدی رفتم خونه و ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۲۸
ارشاد عودی

نظرات  (۱)

خیلی عالیه حتما به نوشتن ادامه بده ما دنبالت میکنیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی