باسمه تعالی
روزهای اول کم کم گذشت، دوبار املا گرفتم و چند بار ریاضی پرسیدم و فارسی و علوم قرآن و اینا...
و اما بگم از املا...! در این مورد خدمتتون عرض کنم که تقریبا با فاجعه ی دیگه ای رو به رو بودم!
باسمه تعالی
روزهای اول کم کم گذشت، دوبار املا گرفتم و چند بار ریاضی پرسیدم و فارسی و علوم قرآن و اینا...
و اما بگم از املا...! در این مورد خدمتتون عرض کنم که تقریبا با فاجعه ی دیگه ای رو به رو بودم!
باسمه تعالی
بهم گفتن روستایی که باید تدریس کنم، یکی از آخرین روستاهای بخش زاوه هست به نام علیَک. ناگفته نماند که هفته قبلش گفته بودن محل خدمتم روستای دیگه ای هست به نام نصیر آباد که نزدیک قلعه آقا حسن و ساق بود و اول تصور می کردیم اونجا باید خدمت کنیم، حتی همونجا دنبال خونه هم گشتیم!
باسمه تعالی
سلام
خلاصه میکنم که چی شد و چی نشد و من شدم سرباز معلم...
بهم گفتن که معلم مدرسه ای هستم به نام چاهو نزدیک به چخماق. ماشین پدرم دست ما بود. رفتیم سمت مدرسه و خلاصه معرفی شدیم به بچه ها. با مدیر مدرسه آشنا شدم. گفت اینجا کلا دو تا کلاس داریم. کلاس اول دوم سوم با هم، چهارم پنجم ششم با هم. کدومو میخوای؟!