باسمه تعالی
هنوز که به این قضیه فکر می کنم حرصم می گیره! آخه آدم چطور اینقدر بدشانس میشه!؟؟؟ حالا بگم که چی شد...
هیچی دیگه یک روز خبر دادن که سرگروه های آموزشی و همچنین سرگروه اصلی آموزشی میخوان بیان بازدید. ما هم با اعتماد به نفس گفتیم خب بیان!! خوشحال می شیم قدمشون رو چشم! من تو تدریس کوتاهی نکردم که مثلا بخوام از حضور آقای بازرس بترسم! البته اشتباهاتی داشتم اما اهمال نکردم!
خلاصه که زنگ خورد و رفتیم سر کلاس و آقای بازرس تشریف آوردن مدرسه و از قضا کلاس من رو برای بازرسی انتخاب کردن! اون زنگ داشتم با بچه ها فارسی کار می کردم. فارسی بچه های کلاسم خیلی قوی شده. منم خاطرم جمع بود که الان از چند نفر سوال می کنه و بچه ها مثل بلبل جواب می دن و من می تونم سرم رو بالا بگیرم...!
فقط خدا خدا می کردم...خدا خدا می کردم که یک حالت خاص پیش نیاد... که چشم تون روز بد نبینه که همون حالت خیلی خاص سرم آمد که نمی دونم اسمش بدشانسیه یا هرچی!! به هر حال حرصم در آمد در حد تیم ملی!